صبورم..در باره دیگران قضاوت نمیکنم ...ساده می نویسم..ساده بیان میکنم...واما....قلمرو خداوند، درون م.. بیشتر
چه گویمت که ز سوز درون چه می بینم ز اشک پرس حکایت که من نیم غماز
ترک درویش مگیر ار نبود سیم و زرش در غمت سیم شمار اشک و رخش را زر گیر
دارم امید بر این اشک چو باران که دگر برق دولت که برفت از نظرم بازآید
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
سواد دیده غمدیده ام به اشک مشوی که نقش خال توام هرگز از نظر نرود
اشک من رنگ شفق یافت ز بی مهری یار طالع بی شفقت بین که در این کار چه کرد
اشک خونین بنمودم به طبیبان گفتند درد عشق است و جگرسوز دوایی دارد
چشمی که نه فتنه تو باشد چون گوهر اشک غرق خون باد
می گریم و مرادم از این سیل اشکبار تخم محبت است که در دل بکارمت
امروز که در دست توام مرحمتی کن فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت